loading...
رمان شاپ
سهیلا بازدید : 265 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)


صدای اس ام اس گوشیم اومد...

ای که دلم میخواست دستمو دراز کنم بکوبمش به دیوار...

بر مردم آزار خوابمون لعنت...آخه از جون عمه ات سیر شدی...

یکی از چشمامو باز کردم و دنبال گوشیم گشتم...

بلاخره پایین تخت پیداش کردم..

یعنی پا در آورده بود رفته بود اون جا؟یا من بدبختو شوت کرده بودم!!!

یه نگاه به گوشیم انداختم..اولین چیزی که توجهمو جلب کرد ساعت بود!!!3

بعد از ظهر شده بود؟!!چشمام گرد شد...پس این هما کجا بود؟

یعنی نمیخواست یه سر به من بزنه ببینه من مردم ,زنده ام؟!!

عجب خواهرایی پیدا میشنا..از اون شب دیگه باهام حرف نزده بود فقط چپ چپ نگاهم میکرد..

یادم باشه حتما باهاش حرف بزنم...اس ام اس از طرف سهیل بود.بازش کردم:

_سلام هلیا.خوبی؟دانشگاه نیومدی؟

نفسمو با حرص پوف کردم..آخه اگه اومده بودم که حتما تو کلاس منو میدیدی...آخه این با مغز فندوقیش چطوری هکر شده...replay کردم و نوشتم:

_سلام..ممنون.تو خوبی؟نه حوصلم نگرفت.

چند دقیقه گذشت دیدم جواب نداد داشتم بلند میشدم که گوشیم زنگ خورد...از سرجام به شماره نگاه کردم.خود سهیل بود...

_بله؟

صدای آرومش توی گوشم پیچید..

_الو..سلام هلیا...

همونطوری که به سمت در میرفتم گفتم:سلام.

_خوبی؟

درو باز کردم و گفتم:اوم.تو خوبی؟

_مرسی...

کمی سکوت کرد و گفت:چیزی شده که دانشگاه نیومدی؟

ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:نه.چی میخواست بشه.

با چشم دنبال هما گشتم...نبود..

_نه..دیدم امروز نیومدی نگران شدم...هلیا...

در اتاق هما رو باز کردم و سرک کشیدم...

_هوم؟

اونجا هم نبود.پس رفته بیرون...خودش عشق و حالش رو میکنه به ما که میرسه وا میرسه...

_هلیا حواست با منه؟

بنده خدا فهمید دارم گیج میزنم..رفتم روی مبل نشستم و گفتم:

_آره گوشم با شماست.بفرمایید...

_میشه امروز بریم بیرون...میخوام باهات حرف بزنم...

مغزم دینگ دینگ کرد...میخواد باهام حرف بزنه...کنجکاو شدم...بیخیال شهاب...الان کشف افکار سهیل حال میداد...برای همین مشتاق گفتم:

_آره..فکر خوبیه؟کی؟کجا؟

اهل تعارف و ناز کردن نبودم...اصلا نمیتونستم خودمو لوس کنم..حالا خدا رو چه دیدی شاید برای شهاب از اینکارا کردم...

_بیام دنبالت؟

_نه نه نه..اصلا...آدرس بده بگو من میام.

حس کردم ناراحت شد..ولی به درک....

ریسکش زیاد بود که با سهیل دم خونه قرار بزارم.

آدرس رو بهم داد و بعد خداحافظی کردیم...لم دادم روی مبل و خواستم تلوزیون رو روشن کنم تا نیم ساعت باقی مونده رو یه جوری بگذرونم که یاد شهاب افتادم...

این بهترین بهانه برای زنگ زدن به شهاب بود...

سریع رفتم توی اتاق و گوشی دومم رو گرفتم و رفتم روی شماره ی شهاب.....دو سه تا بوق خورد که صدای نفس گیرش تو گوشی با جدیت تمام پیچید:

_بله؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_سلام خوبی؟

_خوبم....تو خوبی؟

_ممنون.کجایی؟

دیدم سکوت کرد..فهمیدم سوال خیلی بیجایی کردم.. ولی کمی بعد به آرومی گفت:

_شرکتم...چیزی شده؟

بدون صغری کبری چیدن گفتم:با سهیل قرار گذاشتم...

صداش عصبانی شد و کمی ولومش بالا رفت:یعنی چی که با سهیل قرار گذاشتی؟

ترسیدم..ولی خودمو نباختم معلوم نبود دلش از کجا پر بود که میخواست سر من خالی کنه.

_چرا صداتو میبری بالا..دوست داشتم باهاش قرار بزارم...

صدای نفس های عصبیش رو شنیدم..غرید:

_تو غل.....بیجا کردی..

فهمیدم که حرفش رو خورد...اگه میگفت غلط کردی که فحش ناموسی بهش میدادم...

_بیجا خودت کردی...اصلا تو چیکار داری!!

حس کردم که میخواد خونسرد باشه...ولی باز هم با صدای عصبانی ای گفت:اخه دختره خیره سر.تو چرا اصلا به حرف من گوش نمیدی.

منم صدامو بردم بالا و گفتم:مواظب حرف زدنت باش..فکر کردی داری با کی اینطوری حرف میزنی؟حق نداری سر من داد بزنی.

معلوم بود تحریکش کردم که داد زد:حق دارم...چون داری خودسرانه کار میکنی.

_هیچ حقی نداری.من زیر دست تو نیستم.اینو یادت باشه...

حس کردم دندوناش رو از روی عصبانیت بهم فشار داد و در همون حال گفت:

_زیر دستم نیستی ولی زن منی...هرجور بخوام باهات حرف میزنم پس اینو تو گوشت فرو کن..


قلبم به تپش افتاد...نبض گردنم دیوانه وار کوبید...ولی با این حال عصبانی

هم شدم..به نسبت با صدای آروم تری گفتم:

_مثل اینکه حواست نیست همه ی اینا یه بازیه...

با خشم گفت:

_شک نداشته باش که همش بازیه..ولی من بخاطر اون تعهدی که دادی میتونم واسه کارات ازت بازجویی کنم..متوجه شدی؟

دوباره رگ شارلاتانیم فعال شد:

_چه بخوای چه نخوای من امروز میرم...

صدای نفس هاش رو شنیدم..داشت سعی میکرد که داد نزنه..

امروز غیر طبیعی میزد...خیلی کم پیش میومد که خونسردیشو از دست بده..

احتمالا توی شرکت اتفاقاتی افتاده بود..منم چه بد موقع زنگ زدم...چه شانس گندی دارم...

صدای کلافه اش توی گوشم پیچید:

_هلیا...تو با اینکار خودتو توی خطر میندازی؟فکر کنم بهت گفته بودم...دیدن اون خیلی خطرناکه...

وقتی دیدم اون ملایم تر شده منم لحنم رو بهتر کردم و گفتم:

_نمیخواستم قرار بزارم.ولی سهیل گفت میخواد باهام حرف بزنه...فکر کنم حرفاش به هدفمون کمک کنه...

سکوتی کرد...که متوجه شدم داره فکر میکنه.....

دیگه کاملا آروم شده بود و با غرور و خون سرد گفت:

_ببینم چطور میتونم این مشکل رو حل کنم...ولی حواست باشه از این به بعد بدون هماهنگ ی با من هیچ کاری نمیکنی...

خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:منتظر زنگم باش..

و گوشی رو قطع کرد...چه بی ادب...چرا خداحافظی نکرد؟

یعنی چی منتظر زنگم باش؟!کش موهام رو باز کردم و کمی دستم رو زیر موهام بردم و رها کردم...

چند بار اینکارو تکرار کردم...

چقدر وقتی عصبانی حرف میزنه ترسناک میشه...کم مونده بود تو شلوارم خرابکاری کنم...

حالا خوبه رو به روش نبودم..وگرنه حسابم با کرم الکاتبین بود...ایشالله اونی که شهاب رو قبل از من عصبانی کرده بود گوشیش زیر ماشین له بشه..

بخاطر اون شهاب با من اینطوری حرف زد..وگرنه غیر ممکنه شهاب زیاده روی کنه...

20 دقیقه ای گذشته بود..دیگه خسته شده بودم..باید کم کم حاضر میشدم...

پس چرا زنگ نزد....همین که این فکر رو کردم گوشیم زنگ خورد....برای اینکه لجش رو در بیارم گذاشتم تا میتونه زنگ بخوره و بعد از کلی وقت تلف کردن جواب دادم و مثل خودش بی ادبانه گفتم:

_بگو...

حس کردم دلم خنک شد...ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:

_کجا نشستی؟

چشمام اندازه ی گردو شد و با تعجب گفتم:چــــی؟

بی حوصله گفت:جواب سوال منو بده...

خود درگیری داشت اینم..

_روی مبل.

دوباره صداش پیچید:رو به روت پنجره ی رو به بیرون هست؟

خواستم برگردم که سریع گفت:عادی رفتار کن....

ترسیدم.این چرا داشت اینطوری حرف میزد..سعی کردم خون سرد باشم...بدون اینکه به پنجره نگاه کنم گفتم:

_رو به روم نه..پشت سرم...

_پرده اش کناره؟

_آره.

_ده دقیقه ی دیگه جلوی خونتونم...کاری نداری؟

سریع گفتم:صبر کن ببینم..چیشده؟چرا اینا رو گفتی؟

جدی گفت:چیزی نشده.الان میام خونتون.تا اون موقع حرکت غیر عادی نکن...کسی که خونتون نیست؟

گنگ گفتم:نه.

_باشه.خداحافظ

_خدافظ

مات موندم..حتی گوشی رو قطع نکردم..

یعنی چیشده بود که شهاب داشت میومد اینجا!!!اونم تا ده دقیقه ی دیگه....وای خاک بر سرم .....حالا چیکار کنم..عین فنر از جام پریدم...


با عجله رفتم تو اتاقم و اول از همه هرچی که وسط اتاق بود رو توی کمد خالی کردم...

وقتی خیالم راحت شد که چیزی تو دید نیست از اتاقم اومدم بیرون...

ظرف و ظروفی رو هم که روی میزبود انداختم توی ظرفشویی....

با خیال راحت دور تا دور اتاق رو نگاه کردم..

نمیدونم چرا انقدر خونمون به نظرم کثیف میومد...

یه بویی به مشامم رسید...چند بار نفس کشیدم...

سرم رو بردم زیر بغلم....

نـــه خدایا..این غیر ممکنه...عرق کرده بودم...

دوباره برگشتم توی اتاق و لباس آستین کوتاه قهوه ای و شلوار کوتاهی به همین رنگ که چسبان بود رو جدا کردم...

لباس زیری هم انتخاب کردم و سریع لباسام رو در آوردم و با اونا تعویض کردم...

رفتم جلوی آینه و تند تند داشتم موهام رو برس میکشیدم که چشمم به عکس خرس روی لباسم افتاد...لعــــنتی..این تو تنم چیکار میکرد....

من که اینو نگرفته بودم....کم مونده بود بزنم زیرگریه...

خواستم برم دوباره سر کمد که صدای زنگ خونه رو شنیدم..

سر جام خشک شدم...چقدر سریع رسیده بود...الان چیکار کنم.....

دویدم و رفتم سمت در اتاق و در همون حال لباس هایی رو که در آورده بودم شوت کردم زیر تخت.....

از اتاق که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و تا آیقون با طمانینه و ناز تمام راه رفتم...

به من میگن هلیا..در هر شرایطی خون سردیه خودم رو حفظ میکنم....دکمه ی آیفون رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم....

باورم نمیشد که این شهاب بود داشت میمومد توی خونه...پیش من....

یه حس خاصی داشتم...

حس عجیبی که داشت وادارم میکرد برای یه لحظه فکر کنم این نامزدی مصلحتی نیست....

اصلا حواسم نبود که جلوی در ماتم برده فقط وقتی در باز شد و قامت شهاب جلوی چشمم نمایان شد به خودم اومدم....

قلبم دوباره ناآروم شد...

شلوار کتان مشکی ای به همراه پیرهن مشکیه تنگ و آستین کوتاهی پوشیده بود....چشمای نافذش رو بهم دوخت و اومد داخل...

به خودم اومدم ولبخندی زدم و گفتم:

_سلام.خوش اومدی.

نگاه دقیقی به اطراف خونه مخصوصا به پنجره ها انداخت و به سمتم اومد و گفت:

_سلام.مرسی....

خواستم حرکت کنم که دستم روگرفت...متعجب برگشتم سمتش و نگاهش کردم...با جدیت گفت:

_میبینی چه دردسری درست کردی..

از حالت مهربونم اومدم بیرون و دوباره گستاخ شدم و گفتم:

_که چی؟برای من اصلا مهم نیست...خودم فکر همه جا رو کردم و یه جای خوب باهاش قرار گذاشتم...

و با طعنه ادامه دادم:لازم نیست شما نگران باشی...

محکم بازوهام رو گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و چشم تو چشم بهم گفت:

_یه جای امن قرار گذاشتی؟تو با خودت چی فکر کردی دختر؟

خواستم بازوم رو آزاد کنم که نزاشت.با حرص گفتم:

_ول کن بازومو..بریم روی مبل بشینیم عین آدم حرف میزنیم...چته هنوز نرسیده دعوا راه میندازی...

فشار محکمی به بازوم آورد و چهره به چهره طوریکه نفسش به لب هام میخورد گفت:

_هلیا..خوب گوش کن..من امروز اعصاب خوبی ندارم...پس فقط حواست به حرفایی که میزنم باشه....

خواستم چیزی بگم که نزاشت...نمیفهمیدم چرا داخل نمیومد...داشتم از این همه نزدیکی عصبانی میشدم...ادامه داد:

_بخاطر قرار بی برنامه ای که گذاشتی بدجور تو دردسر افتادیم...پس هرکاری که من میگم میکنی تا بتونی به این قرار برسی....

در حالیکه دست از تقلا برداشته بودم گفتم:منظورت چیه؟

ازم کمی فاصله گرفت و به پنجره اشاره کرد و گفت:از اون پنجره زیر نظری...

کم مونده بود شاخ در بیارم...با تعجب گفتم:چــــی؟

_حرفام رو دوبار تکرار نمیکنم پس همون بار اول بفهم...

صدامو انداختم پس کله ام و گفتم:یهو اومدی تو خونه میگی از اون پنجره زیر نظرم انتظار داری همون بار اول هم بفهمم...اصلاحالیته چی میگی؟

دور کمرم رو گرفت و محکم فشار داد و در حالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:

_از طرز حرف زدنت اصلا خوشم نمیاد.

_به درک که خوشت نمیاد...مگه برای من مهمه.

یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و زیر چونم رو گرفت و کمی بالا داد و گفت:

_تا وقتی که اسم من روته حق نداری روی حرفام حرف بزنی...

در همون حال پوزخند زدم و گفتم:

_وای حاجی چقدر ترسیدم...چشم..چشم..هرچی شما بگید...

سپس دستشو پس زدم و داشتم به سمت مبل میرفتم که با خشونت گفت:سرجات وایسا...

خواستم به حرفش گوش نکنم ولی یاد پنجره افتادم برای همین ناخودآگاه ایستادم...

برگشتم سمتش و گنگ بهش نگاه کردم..همون لحظه صدای گوشیم که روی مبل گذاشته بودمش هم بلند شد...شهاب نگاهی به من و سپس نگاهی به گوشی انداخت و گفت:

_احتمالا سهیله..

سوالی نگاهش کردم و گفتم:بردارم؟

اخماش توی هم جمع شد و گفت:مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟

چپ چپ نگاهش کردم که بی توجه ادامه داد:

_خیلی عادی میری روی مبل میشینی...حواست باشه که اونا منو تو رو از پنجره میبینن...پس خوب نقشتو بازی کن...به سهیل میگی یه مهمون عزیزی برات اومده و تحقیق رو بندازه واسه یه وقت دیگه...

به معنای تفهیم سرم رو تکون دادم...صداش دوباره تو گوشم پیچید:

_حالا برو سمت مبل..منم دنبالت میام...

چشمام رو بستم و چند بار توی ذهنم تکرار کردم که هلیا تو میتونی تو میتونی....تو از پس هرکاری بر میای...

فقط خونسردیتو حفظ کن..چشمام رو باز کردم..

داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد...چشمکی بهش زدم و گفتم:

_کاریت نباشه..بسپرش به من...


رفتم سمت مبل و روش نشستم...گوشی رو گرفتم و با لبخند به شهاب اشاره کردم بیاد سمتم...(این حرکات بخاطر پنجره بود)جواب دادم:

_بله...

صدای سهیل تو گوشی پخش شد:

_الو سلام هلیا..حرکت کردی؟

یکم من من کردم و گفتم:

_سهیل جان یه مهمون عزیزی برام اومده ...قرار امروز رو کنسل کن...من فردا صبح میام در مورد مقاله با هم حرف میزنیم...

متوجه شدم که صداش گرفت:

_باشه..متوجهم..ولی کاشکی زودتر خبر میدادی..

_ببخشید...بخدا یهویی شد..

_اشکال نداره..واسه یه روز دیگه حرف میزنیم...کاری نداری؟

نمیدونستم شهاب هدفش چی بود که ازم خواست قرارو به هم بزنم.ولی بهش شک نداشتم..

_نه ..واقعا متاسفم سهیل...

_خواهش میکنم..این چه حرفیه..من بد موقع ازت خواستم بیای...امیدوارم بهت خوش بگذره...

_ممنون

_خداحافظ

از اینکه ناراحتش کرده بودم دل خودمم گرفت برای همین با ناراحتی گفتم:خداحافظ

و گوشی رو قطع کردم.

شهاب هم با لبخند زیبایی به سمتم اومد...

کاشکی لبخندش بهم واقعی بود...

روی مبل خم شد

قلبم اومد توی دهنم...

لپم رو ب و س ی د...

کنارم جای گرفت و دستش رو از پشت سر انداخت دور گردنم و منو به خودش چسبوند و گفت:

_خوشم اومد...تا اینجاش که خوب بود..امروز باید تکلیفم رو با اینا یکسره کنم...

اومدم توی حرفش و گفتم:از کجا فهمیدی کسی منو از اون پنجره زیر نظر گرفته؟

دستش رو برد توی موهام و با خشونت باهاشون بازی کرد...

د نکن روانی...ناز کردنتم به آدمیزاد نمیخوره...

ولی اگه بخوام از ته قلبم بگم واقعا یه حس خوبی بهم سرازیر شد...

صداش افکار منفیم رو قطع کرد:

_هلیا..من هرچیزی رو که بخوام میتونم بفهمم...دنیای هک دنیای خیلی بزرگیه...کافیه هدف مشخص باشه...چیزی نیست که من بخوام و نتونم جاش رو پیدا کنم...

حس اطمینان خیلی خوبی توی بغلش داشتم..

اینکه همچین مرد قوی ای مواظبت باشه یه جور اعتماد به نفس و عشق رو توی قلبم سرازیر میکرد...

در حالیکه کمی بخاطر نوازش موهام و نزدیکی به شهاب مسخ شده بودم به آرومی گفتم:

_چرا ازم خواستی قرارم رو با سهیل به هم بزنم.مگه نگفتی که باید ببینمش...

دستش توی موهام متوقف شد...بعد از چند لحظه خم شد روی میز و گوشی رو گرفت سمتم و گفت:

_بهش اس ام اس بزن...

خواستم بهش نگاه کنم که چون دستاش محکم روی موهام بود همچین اجازه ای رو بهم نداد...

منم بخاطر نزدیکی به شهاب کمی از زورم رو از دست داده بودم..برای همین در همون حالت گفتم:

_چی بهش بگم؟

موهام رو به آرومی کشیدو با ته مایه های خنده گفت:

_یکم آروم باش دختر جون..چقدر تو عجولی...الان بهت میگم...

سخت بود انقدر بهش نزدیک باشم و بدونم مال من نیست...

خیلی سخت بود...

کاشکی هیچکدومش بازی نبود.....بعد از چند ثانیه ادامه داد:

_بهش بگو تا 1 ساعت دیگه کنار پل هواییه خیابون...منتظر باشه.حتما میای...

متعجب گفتم:یعنی برم سر قرار؟

_دوست نداری بری؟

_چرا..خیلی دوست دارم حرفاشو بشنوم..

_پس سوال نپرس و فقط کاری که ازت خواستم انجام بده...

کاری که ازم خواسته بود انجام دادم...در این بین صدای هیچکدوممون در نیومد که بعد از چند دقیقه واسه گوشیم اس ام اس اومد...

گوشی رو از دستم با خشونت قاپید..تو شوک موندم..دستش رو از دورم برداشت و پیام رو باز کرد...

به خودم اومدم و من هم سرم رو خم کردم..سرامون دقیقا کنار هم بود...سهیل نوشته بود:

_باشه.نمیتونستی حرف بزنی؟

شهاب سرش رو برگردوند ...رخ به رخ شدیم..

زبونش رو به آرومی داخل دهنش تکون داد و نشان از این داشت که داره فکر میکنه..

طاقت نداشتم..برای همین چشمام رو به گوشی دوختم...

چه پررو بود..گوشیمو گرفته...خواستم گوشیم رو بگیرم که در همون حالتی که داشت نگاهم میکرد دستش رو دور کرد و این اجازه رو بهم نداد...

مجبور شدم روش خم بشم...اخمی کرد و گفت:چرا اینطوری میکنی؟

_گوشیمو میخوام..انگار دلت نمیاد بدیش بهم...غصه نخور یکی مثل همینو برات میخرم...

ابرویی بالا انداخت و گفت:تا وقتی این هست چرا یه گوشی دیگه بخرم؟همینو ور میدارم..

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:بده من گوشیو .بزار جواب سهیل رو بدم.منتظره...


با دست راستش مانع شد که به گوشی نزدیک بشم و با دست چپش ارسال پیام رو باز کرد و یه دستی اس ام اسی برای سهیل فرستاد..دست از تقلا برداشتم و گفتم:

_چی فرستادی؟

جوابم رو نداد..از جاش بلند شد...

نگاهی به اطراف خونه انداخت...

از پشت سر نگاهش کردم.

چقدر خواستنی بود...چقدر محکم و با صلابت بود...و چقدر مغرور به زمین و زمان نگاه میکرد...

یعنی من میتونستم با همچین ادم مغروری کنار بیام...

من هم از جام بلند شدم...ولی تکون نخوردم...

بعد از چند لحظه برگشت و اومد سمتم....

فاصله اش با من به اندازه ی یک قدم بود که همون رو هم بعد از چند ثانیه طی کرد و حالا سینه اش گهگاهی تنم رو لمس میکرد...

فاصله ی خیلی نزدیکی بود..

اون از بالا نگاهم میکرد و من از پایین..

قدش بلند تر از من بود....

چشمای مشکیش از پایین جذبه ی خاصی داشت...

انقدر هیجان زده شده بودم که نفهمیدم دلیلش از اینکار چی بود...

دست راستشو گذاشت پشتم و من رو با یه حرکت توی آغوشش کشید...

بی حرکت موندم...

باورم نمیشد..این چه کاری بود که کرد...

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...

مطمئنم از سر علاقi نبود..چون توی حرکاتش هیچ دوست داشتنی دیده نمیشد...

با اینکه تو آغوشش بودم ولی حسی راجع به این موضوع نداشتم..

فقط گرمای تنش داشت آرامش خاصی رو بهم سرازیر میکرد...

بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد...

خیره شد به پنجره ی رو به روش..

اون سمتمون یه ساختمون دیگه بود که پنجره های اون هم مقابل ساختمون ما بود.ولی پرده هاش کشیده بود.پس باز هم داشت تظاهر میکرد..

خدا میدونست دوباره چه نقشه ای داشت...اول خواستم بخاطر اینکه بغلم کرده داد و بیداد کنم...ولی بعد با نگاهی مرموز و کنجکاو به عکس العمل هاش خیره شدم

بدون اینکه دوباره نگاهم کنه به سمت پنجره رفت...

نمیتونستم بفهمم هدفش از این کارا چیه..

یه دستش رو زده بود توی جیب شلوارش و با خشونت خاصی داشت به پنجره ی ساختون رو به رویی نگاه میکرد..

وزش کم باد موهاش رو به بازی گرفته بود...با اینکارش رسما داشت لومون میداد...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_داری چیکار میکنی دیوونه..ممکنه....

برگشت سمتم و سریع گفت:هــــــیس...صدات در نیاد...از جلوی پنجره برو کنار...میتونن لبخونی کنن...

بیشتر از قبل ترسیدم....آروم از جلوی پنجره کنار رفتم و درحالیکه زیر نگاه خیره ی شهاب بودم ادامه ی حرفم رو گفتم:

_ممکنه بفهمن تو از کارشون باخبری...

یک تای ابروش رو با جدیت داد بالا و خونسرد گفت:

_همین الانم فهمیدن.

متعجب گفتم:پس با این وضع میخوای چیکار کنی؟الان بارو بندیلشون رو جمع میکنن و در میرن...

_نگران نباش...

_یعنی چی نگران نباش.از یه طرف بخاطر کارای من حرص میزنی حالا خودت میای به همه چی گند میزنی..بابا دست مریزاد...انگار فقط با کارای من مشکل داری.

اومد سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت:دهنتو ببند و تو کارای من دخالت نکن.خودم میدونم باید چیکار کنم..

چند لحظه خیره بهم زل زد که قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...

و بعد از اون به سمت در رفت...چطور میتونست انقدر خونسرد باشه..قبل از اینکه در واحد رو باز کنه بدون اینکه برگرده گفت:

_همین جا بمون.خودم میرسونمت سر قرار..

و درو باز کرد که ناگهان هما رو پشت در دیدم که با چشمای گرد شده و شوک زده خیره شد به شهاب...

یا ابوالفضل این از کجا پیداش شد..همینو کم داشتم...

شهاب نیم نگاهی به من انداخت و از کنار هما عبور کرد....هما همون طور متعجب وارد خونه شد و گفت:

_این کی بود؟اینجا چیکار داشت؟

حالا یکی باید اینو توجیح میکرد.به سمت اتاقم راه افتادم و بی حوصله گفتم:

_الان نمیتونم چیزی بگم...

یه مانتو و شال برداشتم هما تو چارچوب در بود با عصبانیت و هنوز هم با لحن متعجب گفت:

_یعنی چی نمیتونی چیزی بگی؟تو پسر آوردی خونه هلیــــــــا!!

از جلوی در کنارش زدم که دستم رو گرفت..برگشتم نگاهش کردم..شونه هاش رو گرفتم و گفتم:

_اونطوری که تو فکر میکنی نیست..الان باید برم هما..تا چند دقیقه ی دیگه برمیگردم همه چیز رو واست توضیح میدم.نگران نباش..من کار اشتباهی نکردم...

همونطور مات موند و من با سرعت از خونه خارج شدم ودکمه ی آسانسور رو زدم....

برام مهم نبود که شهاب گفت تو خونه بمون..

فقط کنجکاو بودم بدونم میخواد چیکار کنه...سوار آسانسور شدم..

دل تو دلم نبود..باید زودتر میرسیدم...

این هما نمیدونم یهو از کجا پیداش شد...تو این دنیا من اصلا شانس نداشتم..همیشه بدترین موقع لو میرفتم...

آسانسور نگه داشت..با عجله دویدم به سمت بیرون...

در ساختمون رو به رویی باز بود...شهاب رو دیدم که باآرامش داره سوار آسانسور میشه...

خدایا فکر نیمکنی تو خونسردیه این پسر یکم پارتی بازی کردی؟!!

چطور میتونه انقدر آروم باشه!!

سریع خودم رو کشیدم کنار که دیده نشم...چون آسانسورش رو به روی خیابون بود..

وقتی دیدم حرکت کرد با سرعت اومدم بیرون و دویدم تو خیابون و از اون جا وارد پارکینگ اون ساختمون شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم...

با پاهام ضرب گرفته بودم..طبقه ی 3 رفته بود....

خیلی طول نکشید که آسانسور برگشت و من سوار شدم و دکمه ی 3 رو زدم...

وقتی رسیدم به آرومی در آسانسور رو باز کردم...

نگاهی به اطرافم انداختم....عجب راهروی طولانی ای داشت...

معلوم بود تعداد واحد های توی این ساختمون خیلی زیاده...

شهاب رو جلوی یکی از درها دیدم و سریع عقب کشیدم واینبار با دقت بیشتر سرم رو کج کردم..

در آسانسور رو فقط کمی باز کرده بودم برای همین شهاب نمیتونست متوجه بشه...

یه چیز کوچیکی دستش بود..اون یکی دستش هم توی جیبش بود..گیره نبود..هرچی که بود به راحتی باهاش در و باز کردو داخل رفت....

سریع از آسانسور بیرون اومدم و به سمت اون واحد راه افتادم..خدایا شکرت..درو باز گذاشته بود...به آرومی وارد خونه شدم...خیلی وسیله نداشت...وقتی وارد خونه میشدی یک راهروی خیلی کوچیک سمت راست بود...

متوجه شدم یکی از درها بسته شد...شک نداشتم شهاب رفته توی این اتاق....

رفتم پشت در و از توی سوراخ کوچیکی که مخصوص کلید بود داخل رو نگاه کردم و گوشام هم تیز تر از حد معمول شده بود..

یک مرد جوونی رو دیدم که در حالیکه خم شده بود وسیله ای از تجهیزاتش رو از روی زمین برداره مات مونده بود...

فقط پشت شهاب رو میتونستم ببینم...ترس رو توی چشمای طرف خوندم...تیکه تیکه کمرش رو صاف کرد و بلند شد..

دیگه نتونستم چهره اش رو ببینم فقط صدای مضطربش رو شنیدم که با لکنت گفت:

_آق..آقای...پ..پ.پارسیان...


شهاب هیچی نگفت فقط دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد...

از همون جا میتونستم بفهم بخاطر نگاه بی احساس شهاب بود که انقدر توی شوک فرورفته بود...

بارها این نگاه شهاب رو دیده بودم.....دوباره صدای مرده رو شنیدم که با التماس گفت:

_آقا باور کن..ین من هیچ کاره ام...فقط بهم ....

صدای شهاب رو شنیدم که آروم ولی کشیده گفت:

_هــــــیس

شهاب حرکت کرد..یک صندلی پلاستیکی کنار مرد بودکه اونو برداشت و دوباره برگشت سرجاش و روی اون نشست...

حالا میتونستم موهای شهاب رو ببینم...مرده خفه خون گرفته بود و با ترس به شهاب زل زده بود...

شهاب دستش رو برد توی جیبش و پیپش رو در آورد و بعد از چند لحظه بلاخره به حرف اومد و با صدای یخی که مو رو به تن آدم راست میکرد گفت:

_خوب زن منو دید زدی؟

مرده کم کم داشت گریه اش میگرفت...با عجز گفت:

_ببخشید آقای پارسیان...بخدا هدفی ....

نمیدونم شهاب چطوری نگاهش کرد که دهنش بسته شد و وحشت زده زل زد به شهاب...

دوباره صدای محکم شهاب رو شنیدم:

_میدونستی کیو زیر نظر گرفته بودی؟

_من ن...

صدای فریاد شهاب رو شنیدم:

_خفه شو...فقط بگو آره یا نه؟

از شوک داد شهاب وسایل توی دست های مرده افتاد پایین...قلب من هم تند تر میزد...خیلی وحشتناک و غیر منتظره داد زده بود...آروم و با ترس جواب داد:

_آره...

_و کی همچین جراتی رو بهت داده؟

صدای طرف در نیومد...میتونستم پوزخند توی صدای شهاب رو حس کنم:

_کمترین مجازات کارت نابودشدن زندگیته...تو ناموس منو زیر نظر داشتی کثـــافت...

مرده با وحشت شهاب رو نگاه کرد که شهاب با خشم ادامه داد:

_به کارفرمات خبر دادی؟

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

_بله.

_زنگ بزن بگو تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...

_اما آقا...

شهاب پیپی رو که توی دستش بود محکم پرت کرد...خورد به یه گلدان و گلدان با صدای محکمی شکست...

و بعد از اون صدای داد شهاب بود که تنم رو لرزوند:

_دِ زنگ بزن کثافت تا استخوناتو خورد نکردم...

مرده وحشت زده گوشیش رو در آورد و سریع شماره گرفت..بعد از چند دقیقه با ترس و لرز گفت:

_س..سلام...آقای پار..پارسیان گفتن بیاین اینجا.......داخل آپارتمانیم...بخدا من...

_قطعش کن...

نزاشت مرده دیگه حرفشو بزن و با این جمله ی دستوری یارو سریع گوشی رو اورد پایین...

ترسیده بودم..شهاب خیلی ترسناک شده بود...

با من هیچوقت اینطوری رفتار نکرده بود...ولی مثل اینکه رفتارش با کارکناش خیلی بده...

شک نداشتم یارو اگه خجالت نمیکشید سر جاش یه گندی میزد...

پنج دقیقه ای گذشته بود.ولی مرده از جاش تکون نمیخورد..

گردنم درد گرفته بود و چشمام میسوخت..حتی نمیخواستم دو دقیقه اش رو از دست بدم...

تازه داشتم میدیدم یه هکر بزرگ چه قدرتی داره....البته شهاب که جای خود داشت...نرمش نشون ندادن جزئی از حرفه اش بود...

صدای آروم و پرخواهش مرده رو شنیدم که گفت:

_آقای پارسیان رحم کنین ترخدا...شما که حرف جوان مردی و گذشتتون همه جا پیچیده....بگذرین...

زیر نگاه خیره ی شهاب ساکت موند...

بعد از چند دقیقه بود که صدای دویدن یک نفر توی سالن رو شنیدم...چه سریع خودش رو رسونده بود..مثل اینکه خیلی از شهاب حساب میبرن..شاید هم همین نزدیکی ها بود...

با حداکثر سرعت پریدم پشت کمدی که اونجا بود و مخفی شدم...

صدای کفش ها نزدیک تر شد...تا اینکه متوجه شدم در اتاق باز شد..سرم رو خم کردم و نگاهی انداختم.

در نیمه باز مونده بود و اگه میرفتم جلو دیده میشدم.پس سرجام موندم...

مردی که تازه اومده بود پشت شهاب ایستاده بود..سن و سالش نسبتا بالا میخورد..یا بهتره بگم میان سال...

البته چهره اش رو نمیدیدم...از روی هیکلش و طرز ایستادنش متوجه شدم....شهاب از جاش تکون نخورد..فقط کمی سرش رو کج کرده بود ...

صدای سنگین و سرد شهاب اومد:توضیحی داری بدی وطنی؟

اِاِاِ پس این وطنی بود...اوه اوه..الان شهاب دخل هردوتاشون رو میاره...احساس کردم وطنی گیج و سرگردونه..با همون لحن جواب داد:

_آقای پارسیان این یک موضوع.....

مکث کرد...نمیدونست باید چی بگه...بعد از چند لحظه حرفش رو عوض کرد:

_این برای امنیت شما بود...قرار نبود ادامه دار باشه..مافقط میخواستیم کمی...

شهاب از سر جاش بلند شد و برگشت به سمت وطنی...حالا نیم رخ عصبانیش رو میدیدم...رخ به رخ وطنی ایستاد واز بالای سر نگاهش کرد و گفت:

_این جواب من نبود...قانون هایی که تعیین کرده بودم رو پشت گوش انداختی وطنی...بدجور هم پشت گوش انداختی...میدونی چیکار کردی؟میدونی چه توهین بزرگی به من کردی؟اصلا حواست به کاری که میکردی بود...حواست بود؟

ناگهان فریاد بلندی زد و گفت:

_لعنتی تو زن منو زیر نظر گرفتی!!!!


وطنی ترسید و چند قدم عقب رفت...شهاب جلوتر اومد و گفت:

_زیر نظر گرفتن کسی که به عنوان نامزد توی زندگیه من اومده عواقب سختی داره...دنیا رو رو سرتون خراب میکنم...

دستش رو به حالت تهدید جلوش گرفت و گفت:دنیا رو...فهمیدی؟

سر وطنی رو دیدم که بالا و پایین رفت....قلبم به اوج هیجان رسیده بود..چقدر دفاع کردن شهاب از من واسم زیبا بود..

شهاب اینجا داشت واسه من جوش میزد...ولی کاشکی دروغ نبود...نگاه خیره ی شهاب روی صورت وطنی میچرخید...و کمی بعد دوباره با خون سردی رفت گوشه ی اتاق و فکر کنم پیپش رو برداشت و به سمت در اومد...عجیب بود ولی دوباره خون سرد بود...

انقدر خون سرد که انگار چیزی نشده...بدون اینکه برگرده سمتشون کمی سرش رو کج کرد و گفت:

_هردوتاتون از کار برکنارین.

از گوشه ی چشم نگاهی به وطنی انداخت و ادامه داد:

_فردا ساعت 10 بیا اتاقم.

و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و به سمت در آپارتمان حرکت کرد..

ای خاک تو گورم حالا من چطوری از اینجا برم بیرون..الان شهاب بره ببینه من نیستم که قیامت به پا میکنه...خدایا کمکم کن...


داشتم دنبال راه فرار میگشتم...اگه اون یارو غریبه سرش رو مینداخت پایین میتونستم در برم...ولی چشمش به وطنی بود و با شرم گفت:

_اشتباه کردیم آقای وطنی..شما منو مجبور کرده بودین توی این بازی شرکت کنم...ببینین به کجا رسیدیم؟خیلی بچگانه عمل کردیم..

وطنی سردرگم و آروم گفت:

_برو خدا رو شکر کن که فقط از کار برکنارت کرد...من غیر از این فردا باید جواب پس بدم...شهاب از این موضوع هرگز نمیگذره..با بدکسی بازی کردیم....

چشمم به دوتاشون بود که دیدم دست مرده رفت توی موهاش و چشماشو بست...فرصت رو غنیمت شمردم و عین جت از جلوی در پریدم اونور...و از واحد خارج شدم....خدا رو شکر نفهمیدن...ولی حالا شهاب رو چیکار میکردم...یا پیغمبر..

چطوری خودمو قبل از شهاب برسونم ساختمون خودمون...چه صحنه ای بشه اگه هما و شهاب دوباره با هم رو به رو بشن...

سریع پریدم توی آسانسور..خدایا خودت بهم کمک کن...خدایا به جوونیم رحم کن...خدایا من نمیخوام آبروم بره...

چشمام و بسته بودم و زیر لب دعا میخوندم که در آسانسور باز شد...خواستم با سرعت تمام بدوم که در قدم اول با یه تیکه سنگ برخورد کردم و داشتم کج میشدم که بیفتم ولی دست یه نفر دورم حلقه شد...

با دستم پیشونیم رو گرفتم..ای تو روحت یارو...تو از کجا پیدات شد...سرم رو آروم آروم بلند کردم تا یه دو تا فحش بدم که چشمم تو چشمای مشکیه شهاب ثابت موند....خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون.

خیره نگاهم کرد و گفت:اینجا چیکار داشتی؟

خدایا چرا با من اینکارا رو میکنی...مگه چه گناهی کردم...ندیدی با اونا چطوری حرف زد..الان آخرین دق دلی هاشو سر من بیچاره خالی میکنه که...یکم ترسیده بودم..ولی سعی کردم نشون ندم..

_م...من..نگران شدم..آخه چیزی نگفتی..فکر کردم ممکنه...

زیر نگاه خیره اش داشتم نفس کم میاوردم...خودش اومد وسط حرفم و گفت:

_برو حاضر شو..

متعجب نگاهش کردم...بی احساس چشماش روی چهره ام بود...فکر نمیکردم به همین راحتی کوتاه بیاد..ولی خب خوشمم نمیومد انقدر مغرور با من حرف بزنه...ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_احیانا قصد نداری توضیح بدی داری چیکار میکنی؟

_احتیاجی به توضیح نیست..

_ولی این وسط داره با زندگیه من بازی میشه.پس باید توضیح بدی...یعنی چی که هرکاری دلت میخواد میکنی..

ظاهر آرومش از بین رفت و دوباره عصبانی شد و گفت:

_حرف نزن هلیا..

رفتم تو شکمش و سرم رو بالا کردم و حق به جانب گفتم:

_هروقت دلم بخواد حرف میزنم و سوال میپرسم تو هم موظفی بهم جواب بدی.

بازوی سمت راستم رو محکم بین دستاش گرفت و کمی تکون داد و گفت:

_با اعصاب من بازی نکن دختر...

از رو نرفتم و در حینی که تقلا میکردم دستم رو آزاد کنم گفتم:

_وقتی سوال میپرسم و جواب نمیدی و همه ی کارهاتو خودسرانه انجام میدی حق دارم باهات اینطوری حرف بزنم.

دندون قروچه ای کرد و صورتش رو آورد نزدیک تر و خواست یه چیزی بارم کنه که در آسانسور باز شد و خانمی در حالی که متعجب مارو نگاه میکرد بیرون اومد...

شهاب با تعلل به سمت زن نیم نگاهی انداخت و دوباره به من نگاه کرد ...

منم کم نیاوردم و مغرور نگاهش کردم..معلوم بود که شدیدا رو اعصابشم..ولی حاضر نبودم کوتاه بیام.

ناگهان دستمو کشید و دنبال خودش برد....از ساختمون که خارج شدیم دستم رو بزور کشیدم بیرون..ایستاد..منم ایستادم...با عصبانیت گفتم:

_داری چیکار میکنی عو....


میخواستم بگم عوضی ولی خب خیلی زشت وبی فرهنگی بود که وسط خیابون همچین حرفی رو بزنم...

اومد سمتم دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:

_اینجا جای حرف زدن نیست..پس دنبالم بیا...

راست میگفت.وسط خیابون خیلی زشت بود...دستم رو گرفت و اینبار مطیع دنبالش حرکت کردم.وارد ساختمون خودمون شدیم...همونطوری که به سمت آسانسور میرفتیم گفت:

_هما بالاست؟

وای خدا دوباره یاد هما افتادم..اصلا موضوع دعوا با شهاب رو فراموش کردم..سر جام ایستادم..فکر کرد دوباره میخوام مخالفت کنم...برای همین با خشم برگشت ولی وقتی چهره ی پریشونم رو دید آروم گفت:

_چی شده؟

_هما...هما رو چیکار کنم.؟

کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد بهم نزدیک تر شد و گفت:

_واسه همین از اون حالت وحشیه قبلت اومدی بیرون...

منتظر یه ضربه بودم که منفجر بشم و اون بهونه رو خود شهاب دستم داد...صدام رو بردم بالا و گفتم:وحشی خودتی...پسره ی غد خودخواه لج آور..عین خروس جنگی به آدم میپری اونوت به من میگی وحشی!خجالتم خوب چیزیه...پاچه گیریت که حرف نداره...

و انگار که دارم با خودم حرف میزنم ولی با صدای بلند گفتم:رُک رُک برگشته به من میگه...

ادامه ی حرفم رو نگفتم و فقط چپ چپ نگاهش کردم...اخماش رفت تو هم و گفت:

_این چه وضعشه.وسط پارکینگ جای هوار زدن نیست...

حق به جانب گفتم:وقتی یه آدم خودخواه میره رو مخ آدم هرجایی که گیر آوردی باید حالیش کنی...

اخمش پررنگ تر شد...به سمت آسانسور رفت..دکمه اش رو زد..وقتی آسانسور پایین رسید بدون اینکه برگرده سمتم گفت:

_بیا برو داخل...

از جام تکون نخوردم...از پشت محو هیکل خوش استیلش شده بودم...از عصبانیت چند بار دستش رو کشید توی موهاش و نفسش رو با حرص داد بیرون و برگشت سمتم و گفت:

_خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی؟ دیگه داری زیاد از حد جسارت به خرج میدی...

یک قدم محکم برداشت و دستم رو گرفت و کشید و برد داخل آسانسور...و همونطوری که خیره نگاهم میکرد دستمو ول کرد و گفت:

_حواست به کارهایی که داری میکنی باشه.

و بعد با حرص مشتش رو کوبید روی شماره ی سه....از ترس زبونم تو دهنم چسبیده بود ولی بازم از رو نرفتم و به زور چرخوندمش و گفتم:

_هــی دیوونه...چرا هار میشی...این دسته افسار که نیست دنبال خودت میکشی...

ناگهان دادی زد که سر جام میخکوب شدم:

_هلیا خفه شو...برای دو دقیقه هم که شده خفه شو

حتی نتونستم آب دهنم رو قورت بدم...این احتمالا با عزراییل یه نسبتی داشت...فکر کنم برای اونایی که قلبشون ضعیفه یه اخم شهاب کافی باشه...با اینکه از درون داشتم عین چی سکته میکردم ولی نمیدونم چرا در ظاهر دندونام داشت از عصبانیت روی هم کوبیده میشد...اون هم نگاهش روی صورتم در چرخش بود...منم داد زدم:

_این من نیستم که باید خفه بشم...تو خفه شو چون زیاد از کپنت داری سر من داد میزنی...

چشماش رو از خشم بست...نمیدونستم حرکت بعدیش چیه..در آسانسور باز شد.خواستم خارج بشم که بازوم رو گرفت..دوباره با عصبانیت برگشتم سمتش...چشماش هنوز بسته بود...هلیا چطور دلت میاد اذیتش کنی؟مگه نمیگی ازش خوشت اومده..مگه نمیگی دوسش داری؟پس این کارات چیه دختر...تو که دیدی امروز خیلی بهش فشار اومده...یکم ملایمت به خرج بده....آخه تو طاقت ناراحتیشو داری؟چشماشو باز کرد...تو اون همه سیاهی گم شدم...تاریک بود...انقدر تاریک که هیچ چیزی رو نمیدیدم...فقط وجود شهاب رو حس میکردم..و بعد از مدتی صدای آرومش رو که کنار گوشم گفت:

_عذابم نده هلیا...

و من رو مات گذاشت و از آسانسور خارج شد..منظورش چی بود؟شوکه شدم..این همه ملایمت بعد از اون دعوا عجیب بود....ناخودآگاه من هم آروم شدم...چرا سعی نداشتم تو این روز خسته کننده بهش آرامش بدم؟بهتر نبود کمی درکش میکردم؟تمام تنم با حرف آخر شهاب لرزیده بود....
من هم از آسانسور خارج شدم..اینبار دیگه عصبانی نبودم...سعی کردم تو این روز پرماجرا کنارش باشم...کنار روح خسته اش...

جلوی در آپارتمان منتظر من ایستاده بود...وقتی سایه ام رو کنارش دید خواست در بزنه که دستش رو گرفتم...سرش رو بیشتر به سمتم کج کرد...آروم گفتم:

_به هما چی بگم؟

_تو نمیخواد چیزی بگی.فقط برو توی اتاق حاضر شو...

_یعنی تو بهش میگی؟

_آره

_چی میگی؟

_واقعیتو

_همه چیو؟

سرش رو کاملا برگردوند و نگاهم کرد...آخه دختر عجب سوالایی میپرسیا..مگه میشه به همین راحتی همه چیز رو بزاره کف دسته هما..احتمالا میخواست قضیه ی نامزدی رو بگه..خدا بخیر کنه...امیدوارم طوفان نشه...دستش رفت سمت زنگ...و به صدا در آوردش...


هما درو باز کرد اول من توی دیدش اومدم خواست بهم بتوپه که شهاب رو کنارم دید و ساکت شد...دو سه بار دهنش باز و بسته شد که چیزی بگه ولی صداش در نیومد....بیچاره شوکه شده بود...شهاب آروم گفت:

_میتونم بیام داخل...

نگاهی به شهاب انداختم..عجب آدم پررویی بود..هما هم نگاه موشکافانه ای انداخت و گفت:

_شما کی هستین؟

_داخل صحبت میکنیم.جلوی در مناسب نیست.

هما اول با خشونت منو نگاه کرد و بعد با اکراه از جلوی در کنار رفت...شهاب داخل شد و به سمت مبل ها رفت..منم پشت سرش وارد خونه شدم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که هما تهدید کنان گفت:

_تو کجا داری میری؟بیا اینجا ببینم..

دهنم و باز کردم که چند تا حرف بهش بزنم..هیچکس حق نداشت با من اینطوری برخورد کنه..ولی شهاب در حال نشستن با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت:

_هلیا تو برو حاضر شو..

هما نگاه پرخشمی به شهاب انداخت..شهاب وقتی دید هنوز ایستادم کمی اخم کرد و گفت:

_گفتم برو توی اتاقت...

حساب کار اومد دستم..رفتم توی اتاق و درو بستم..به در تکیه دادم...

ته دلم ی جوری شده بود...باید باز هم اعتراف میکردم ....دوسش داشتم...من شهاب و دوست داشتم..میپرستیدمش..من این موجود خودخواه و مغرور رو به حد مرگ میخواستم...حتی اخمش هم برام دلنشین بود...

اینکه اجازه نمیداد هیچکس بهم توهین کنه حتی هما که خواهرم بود برام ارزش خاصی داشت...اگه تا الان شک داشتم دیگه مطمئن شدم که باید اونو عاشق خودم کنم..باید...آقای پارسیان مغرور میخوام ببینم در برابر ناز و عشوه های من میتونی طاقت بیاری یا بلاخره تو هم دلتو میبازی..

زندگی با عشق معنا پیدا میکرد..تازه به این نتیجه رسیده بودم..من وسط این همه غرور و دعوا عشقم رو پیدا کردم...و حالا نوبت من بود که نقشم رو ایفا کنم...

خیلی ها عقیده داشتن یه پسر مغرور فقط جذب یه دختر مغرور تر از خودش میشه...ولی من میگفتم در کنار این غرور دخترانه باید کمی هم نرمش و عشوه رو قاطی کرد تا اون پسر کیش و مات بشه و تمام وجودش رو ببازه...

متوجه نبودم که هما و شهاب دارن چی میگن...همه چی رو سپرده بودم به شهاب...از ته قلبم بهش ایمان داشتم...بهترین مانتو شلوار هایی رو که داشتم پوشیدم..آرایش کاملی کردم..این همه وسواس واسه ی حاضر شدن بخاطر قرار با سهیل نبود...همه ی اینکار ها رو میکردم خاطر نامزدم...بخاطر شهــــاب

***
((شهاب))

نمیدونم چرا..ولی خوشم نیومد از اینکه خواهرش اونطوری باهاش حرف زد...شاید نباید توی دعواشون شرکت میکردم..ولی...نمیدونم...نمیدو نم...
نگاهمو به هما دوختم که حق به جانب روی مبل رو به روی من نشسته بود و منتظر توضیح بود...

کمی که زیر نگاهم گرفتمش کم آورد و سرش رو پایین انداخت.پوزخندی زدم..تنها دختری که جلوی نگاه خیره ام سر پایین نمینداخت هلیا همون دختر گستاخی بود که امروز تونست با کارهاش منو تا مرز جنون عصبانی کنه...و اون جا بود که برای اولین بار کم آوردم و حس کردم خیلی کارها از دست این دختر برمیاد...

افکارم رو زدم کنار..الان یک موضوع مهمتر وجود داشت...چقدر خواهرش برعکس خودش ضعیف بود...نه به اون اول که حق به جانب نگاهم میکرد و داد و بیداد راه انداخته بود نه به الان...همچین دخترایی ارزشی برام نداشتن...به مبل تکیه دادم و پاهام رو روی هم انداختم و با خونسردی گفتم:

_هر سوالی دارین بپرسین!

به خودش اومد...سرش رو بلند کرد..ولی اصلا نمیتونست توی چشمام نگاه کنه...با اندکی عصبانیت گفت:

_شما کی هستین؟توی خونه ی ما چیکار داشتین..تو خونه ی دو تا دختر تنها..اصلا رابطه تون با هلیا چیه؟

گذاشتم خودش رو خالی کنه..و وقتی سوالاش تموم شد و دید با خونسردی نگاهش میکنم عصبانی تر شد...بدون هیچ حسی گفتم:

_من و هلیا به هم علاقه داریم.

با این حرف آتیشش تند تر شد و گفت:علاقه داری که داری...چرا میای تو خونه ؟اصلا کی به تو همچین اجازه ای داده؟هیچ میدونی خواهر من نامزد داره؟سالهای ساله که نشون شده ی یکیه..

حرفاش داشت خونسردی ذاتیه منو از بین میبرد....دستم رو گرفتم بالا تا ساکت بشه اخمی کردم و گفتم:

_هلیا نامزد داره.ولی نامزدش منم.چه شما بخوای چه نخوای.

از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت:آقا پسر داری داری زیاده روی میکنی.این دختر پدر و خواهر داره.بی کس و کار نیست که شما به این راحتی بیای بگی نامزدشی.

با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:

_از پدرتون خواستگاریش میکنم.

نیشخند زد و گفت:پدر منم قبول کرد.

_چیزی کم ندارم که قبول نکنه...

به تمسخر خندید و گفت:

_مثلا چی داری؟

فهمیدم که تصورات بی پایه ای توی ذهنش از من کرده...پاهام رو انداختم پایین و خم شدم روی پاهام و به هما خیره شدم و گفتم:

_اونقدر دارم که توی ذهن کوچیک تو جا نمیشه...


تردید رو توی چشماش خوندم..فهمید با آدم بی دست و پایی طرف نیست .ولی سعی کرد خودشونبازه و گفت:

_اما خواهر من نامزد داره.

پوزخندی زدم و گفتم:شروین نامزد اون نیست..چون هلیا علاقه ای بهش نداره.فکر نمیکنم شما که معنیه عشق رو خوب میدونید حاضر بشید خواهرتون بدون عشق و علاقه ازدواج کنه.

متوجه منظورم شد.مشکوک نگاهم کرد..و کمی هم تعجب توی چشماش دیده میشد.شکاکانه گفت:

_چرا تو خونه با خواهر من تنها بودید؟!فکر نمیکنید کارتون اشتباه بود...

داشت حوصلم رو سر میبرد..ولی سعی کردم خونسردیمو از دست ندم.این دو تا خواهر هردوشون بی اندازه سوال میپرسیدن..فقط فرقشون این بود که هلیا گستاخی رو توی چشماش و لحنش به نهایت میرسوند و باعث میشد من کنترلم رو از دست بدم.گفتم:

_قرار بود با هلیا بریم بیرون..اومدم که حاضر بشه.

و با اطمینان خاطر نگاهش کردم و گفتم:

_نگران نباشین.بین خواهر شما و من هیچ اتفاقی نیفتاده که اینطور به هم ریختید...

متعجب نگاهم کرد..میدونستم درک رک بودن من و اینکه سوالاشو قبل از اینگه بپرسه جواب میدم براش سخت بود.خلع سلاح شده بود..نمیدونست باید چی بگه...از جام بلند شدم و با صدای کنترل شده ای گفتم:هلیا
قبل از اینکه هلیا بیاد بیرون هما گفت:

_ولی شما باید در این مورد با پدرم حتما صحبت کنید..

نیم نگاهی بهش انداختم..همون لحظه در اتاق هلیا باز شد و هلیا با نگاهی دقیق روی صورت من و هما بیرون اومد...برام جالب بود..چطور تونسته بود چهره ی گستاخش رو پنهان کنه..

کمی موشکافانه نگاهش کردم..متوجه آرایش روی صورتش شدم...به سمت در حرکت کردم.و صدای قدم های هلیا رو هم شنیدم که به دنبالم اومد...و در آخرین لحظه هما بود که گفت:

_کجا میرین؟

***

((سهیل))

به میله ی پل هوایی تکیه داده بودم...و به مردم نگاه میکردم...

چقدر آزاد و رها به این سمت و اون سمت میرفتن...کاشکی من هم در بند نبودم...یک عمر دارم عذاب میکشم...

سرم رو بالا کردم و به آسمون نگاهی انداختم...خدایا کجا رفتی...اصلا منو میبینی...فراموشم کردی چون بد شدم؟چون نامردی کردم؟خدایا منم دیگه نمیخوام توی این راه باشم...

دلم میخواد منم زندگی کنم..با کسی که دوسش دارم...کسی که عاشقشم...کسی که به زندگیم معنا میده....هلیا ....هلیا...دل و ایمونمو بردی بی انصاف...

به ساعتم نگاه کردم...هنوز 5 دقیقه تا قرارمون مونده بود...

چه حس بدی بود وقتی که گفت نمیام...میخواستمش...دلمو لرزونده بود...دنیامو رنگی کرده بود...بعد از اون گذشته ی ....آه خدایا....گذشته ی نفرین شده ی من...کی میخوام جراتشو پیدا کنم تا عذابی رو که از گذشته برام مونده از بین ببرم...کاش کمی جرات داشتم...


هلیا..امیدوارم قبولم کنی ..امیدوارم با آغوشت تنمو شعله ور کنی و زندگی رو بهم برگردونی....عشقت مثل یک خون توی وجودم جاری شده...یاد چشمهاش افتادم..اون چشمها چی داشتن که زندگیمو وجودمو لرزند....
برگشتم به سمت خیابون...چشمام بهش افتاد که داشت از اون سمت خیابون به طرف من میومد...تنم دوباره داغ شد...


هرقدمی که برمیداشت زندگیه منو عوض میکرد...نگاهش بهم افتاد...لبخندی زد...من هم ناخودآگاه لبخند زدم...چقدر زیبا شده بود...چقدر خواستنی بود...کاشکی میشد همه ی فکر ذهن و بدن این دختر مال من بشه...

بهترین زندگی رو براش میسازم...با هم میریم یه کشور دیگه...باهاش از همه چی فرار میکنم...میرم یه جایی که فقط من باشم و اون...دیگه سکوت بسه...باید اعتراف کرد...

***
((هلیا))

اون سمت خیابون دیدمش..آخ که این پسر چقدر مغموم بود...دلم میخواست یکم شادتر باشه...البته وقتی باهم بیرون میرفتیم خوشحال بود.ولی بعدش...

فکرم رفت سمت شهاب ..تو ماشین دوباره عنق شده بود...

یه بارم که من داشتم ملایم رفتار میکردم نزاشت رفتارم ادامه پیدا کنه...


یاد دعوای تو ماشین افتادم..اصلا کرم از خودش بود..هی میرفت رو مخ من..خب دوست داشتم توی داشبوردش رو یه نگاه بندازم...غریبه که نیستم...کار بدی کردم؟نه بخدا...ولی نمیدونم چرا به جای اینکه اعصابم خورد بشه اون لحظه خندیدم و اونم که بی جنبه یک دادی زد که فکر کنم تمام ماشین ها ی دور و اطرافمون شنیدن..تا حدی هم حق داشت بنده خدا..


امروز اون قاطی بود منم هی باهاش ور میرفتم....عین بچه ها دوباره به جون هم افتاده بودیم..و در آخر اون بود که زور گفت...و باز هم بی احساس....
میدونستم هیچ جایی تو دلش نداشتم..ولی میتونستم به اون دل راه پیدا کنم....آدمی نبودم که امیدم رو از دست بدم...چند قدم مونده بود که به سهیل برسم خودش اومد سمتم...با لبخند بهم دست داد و گفت:


_خیلی خوشحالم که اومدی..

من هم لبخندی زدم و گفتم:سلام

_سلام

به دورو اطراف نگاه کردم و گفتم:ماشین نیاوردی؟من باید زودتر برگردم.
در حالیکه به ماشینش اشاره میکرد گفت:مثلا تا ساعت چند میتونی بمونی..

دنبالش رفتم و گفتم:تا ساعت 8.

در واقع این دستور از جانب شهاب رسیده بود...از بابامم قانون بدتری گذاشته بود...خوبه هیچ حسی نداره وگرنه واویلا میشه...

کمی ناراحت شد و گفت:یعنی فقط دو ساعت؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام دوستان گلم.ممنون که اینجارو انتخاب کردید.من رمانایی رو که خودم خوندم و به به نظرم ارزش خوندن داشتن رو توی وب میذارم.این رمان ها از کاربرای 98 هست .بازم ممنون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 88
  • کل نظرات : 246
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 54
  • بازدید امروز : 104
  • باردید دیروز : 94
  • گوگل امروز : 40
  • گوگل دیروز : 20
  • بازدید هفته : 254
  • بازدید ماه : 781
  • بازدید سال : 8,096
  • بازدید کلی : 403,846